تاريخ : جمعه 24 مهر 1394برچسب:, | 22:43 | نويسنده : pardis |


  اگر کسی را دیدید که از کوچکترین چیزها لذت می برد،محو طبیعت می شود،کمتر سخت می گیرد،می بخشد،می خندد،می خنداند و با خودش در یک صلح درونییست،
 
  او نه بی مشکل است نه شیرین مغز!

 او طوفان های هولناکی را در زندگی پشت سر گذاشته و قدر آنچه امروز دارد را می داند.

  او یاد گرفته است که لحظه به لحظه ی زندگی را در آغوش بگیرد



تاريخ : یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:مطالب جالب,مطالب خواندنی,جملات آموزنده,مطالب زیبا, | 16:8 | نويسنده : pardis |

 مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت:
فقط بيمارستان خصوصى!
مادرم گفت: چرا؟
پدربزرگم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت:
فقط مدرسه غيرانتفاعى!
پدرم گفت: چرا؟
مادرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت:
فقط رياضى!
گفتم: چرا؟
پدرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت:
مگر من بميرم.
گفتم: چرا؟
خواهرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى.
گفتم: چرا؟
آنها گفتند:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت:
واى بر من.
گفتم: چرا؟
مادرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت:
شكست به همين زودى؟!
گفتم: چرا؟
همسرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد.
گفتم: چرا؟
همسرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان.
زنم جيغ كشيد!
دخترم گفت: چه شده؟
زنم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت.
خواهرم اشك ريخت و گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت:
مردم چه مى‌گويند؟!

خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند.
و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛
 «مردم چه مى‌گويند؟!»

مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!!
كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يك‌باره زندگى‌شان نهايت بهره و لذت را برده‌اند!
 لارو شفوكو




تاريخ : یک شنبه 19 مهر 1394برچسب:مطالب جالب,مطالب خواندنی,جملات آموزنده,مطالب زیبا, | 15:40 | نويسنده : pardis |



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:مطالب جالب,مطالب خواندنی,جملات آموزنده,مطالب زیبا,کودکی, | 22:31 | نويسنده : pardis |


زندگی گلچینی از بهترین ها

"گاهی میتوان از کوره خشم پخته تربیرون آمد"

دعواکن… ولی با کاغذت

اگرازکسی ناراحتی؛ یک کاغذبردارو یک مداد

هرچه خواستی به او بگویی,روی کاغذبنویس.

خواستی هم داد بکشی تنهاسایزکلماتت را بزرگ کن

نه صدایت را…

آرام که شدی،برگردوکاغذت رانگاه کن.

آنوقت خودت قضاوت کن

حالامیتوانی تمام خشم نوشته هایت رابا پاک کن عزیزت پاک کنی

دلی هم نشکانده ای, وجدانت را نیازرده ای.

خرجش همان مدادو پاک کن بود,نه بغض و پشیمانی

"گاهی میتوان از کوره خشم پخته تربیرون آمد"..



تاريخ : سه شنبه 7 مهر 1394برچسب:مطالب جالب,مطالب خواندنی,جملات آموزنده,مطالب زیبا,خشم, | 22:26 | نويسنده : pardis |